ســــــــــایه های هــَـــــــول
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

بخش23

 پیرمرد، استاد را مردی یافت که بیشتر ازسی وپنج بهارزنده گی را ندیده بود. اواندام لاغری داشت وقیافه اش ازرنج ودردجانکاهی که دردرونش می گذشت حکایت می نمود. ابروان درهم فرو رفته ، بینی کوتاه وگونه هایی به گودی نشسته اش ، پیرمرد را به یاد هزاران سقا وجوالی ونانوا وتبنگیی می انداخت که در شهر کابل می زیستند. کسانی که شاقه ترین کارها ومشاغل را انجام می دادند وبا ین وصف ، دردرازنای تاریخ همواره مورد ستم بودند. اما این صورت ظاهر به هیچ صورت مانع آن نمی شد که ذره یی ازتشخص استاد خدا بخش رابه نزد پیرمرد بکاهد. پیرمرد از حرکات طبیعی ، رفتارمؤقر، زبان فصیح ، ادب ونزاکت وصمیمیتی که از لای به لای صحبتش احساس کرده بود، خشنود بود.

 

 امر دیگری نیز به خشنودی پیرمرد افزوده بود: استاد به زبان وادب فارسی تسلط کامل داشت . بنابراین موهبتی بود که از آسمان نازل شده بود. هم خودش می توانست از نزدش بیاموزد وهم داوود وحشمت می توانستند ، شبها به نزدش بروند واز محضرش کسب فیض کنند. شاید هم بتوان درآینده اورا تشویق کنند که

به تدریس زبان فارسی که آرام آرام از یاد کودکان آن اردوگاه می رفت ، به کمک مقامات کمپ ، اقدام کند.

 

  در زدند ورشتهء افکار پیرمرد را گسستند. داکتریاسین بود که هورا گویان داخل اتاق شد وپس از معرفی با مهمان روبه رحمت نموده وگفت :

 

  -رفیق عزیز، پس چرا به من تبریک نمی گویی ؟ آیا خبر نداری که " جواب " گرفته وقبول شده ام ؟

  رحمت از جایش برخاست، داکتر رابه آغوش گرفت ، صورتش راغرق بوسه کرد وتبریک گفت. استاد خدابخش نیز ایستاده شد وگفت:

 

 - داکتر صاحب ، تبریک باشد. ببینید که ما این قدرخوش قدم بودیم وخود نمی دانستیم ..

- داکتر یاسین گفت : بلی، قدم شما نیک است. امشب مهمان من هستید. رحمت جان خودت هم با داوود وحشمت جان بیایید. رحمت جان، برایت نگفته بودم که این مردم قلب مهربانی دارند وتنها کمپیوتر نیست که دستور می دهد وفرمان صادر می کند. نگفته بودم که انصاف دارند وحق را ازناحق تمیز می دهند؟ ولی تو می گفتی آن ها آدم ها را با پنبه حلال می کنند. ان شاءالله یک روزی هم خواهد رسید که همسر واولاد هایم را نیزبخواهند وبرایم تسلیم کنند.

 

 رحمت جوابی نداشت ویانخواست در حضور مهمان حرفی بزند که پسندیده نباشد. به همین خاطر کوتاه آمد وگفت :

 - شاید اشتباه کرده باشم. اما به خاطرتو واقعاً خوشحالم که این مردم تورابه حقت رسانیدند.

 

 مستر جیمزآمد، همراه کریستینای ماهرو که زنگ صدایش مثل آهنگ افتادن سکه های نقره یین داوود، برسر میز پدرش بود وتار های زرین موهایش در پرتو کمرنگ آفتاب نیمه جان عصر می درخشید ودر هوا می لغزید. آن ها استاد خدا بخش را با خود بردند تا اتاقی را که برایش اختصاص داده بودند به وی نشان دهند وظروف واثاثه یی را که در اتاقش بود به اوتسلیم کنند وامضایش را بستانند.

 

  رحمت پس ا زرفتن آنان وداکتر یاسین، بالای بسترش دراز کشید، او آنقدر خسته بود که چشمانش بسته شدند وبه خواب عمیقی فرو رفت. یکی دوساعتی خوابیده بود که صدای بازشدن دروازه بیدارش کرد وشرمای مهربان را دید که با حالت بلاتکلیفی دروسط اتاق ایستاده است ونمی داند که بنشیند ، بایستد ویا برود. پیرمرد وی را به نشستن دعوت کرد. برخاست، آبی به رویش زد، سگرتی برایش روشن کرد واز شرمای مهربان  پرسید که چه خدمتی برایش انجام دهد. شرما اگرچه با لفظ قلم حرف می زد وحرف " ر" را با تشدید ادأ می نمود وافعال رابه جا ویا نه به جا به کار می برد، ولی رحمت می فهمید که چه می گوید. شرما می گفت :

 

- جناب ررحمت، کاررمن با رروشنک جورر شد. با همین رروشنک ایررانی گک. ازوقتی که می آید به اینجا، خوش می آمد مررا. پیاررکررتاهی می...

- نفهمیدم چه می گویی ،  تو به روشنک عشق می ورزیدی یا روشنک هم عاشقت بود؟

 

 درهمین لحظه داوود سررسید و پیرمرد ازوی خواهش کرد تا سخنان شرمای مهربان را ترجمه کند.

 

 شرما می گفت : نه، در آغازعشق من نسبت به وی عشق یک جانبه بود. روشنک مرا درک نمی کرد وهیچ اعتنایی به من نداشت. درعوض من روز به روز عاشق تر وبی قرارتر می شدم. راستش به هر طرفی که می رفت به دنبالش می رفتم وهرباری که با من مقابل می شد به طرفش لبخند می زدم وسلام می دادم. چندین بار اتفاق افتاد که سودایش را که از مغازه خریده بود، برایش انتقال دهم ویا جایم را در صف منتظرین به او بسپارم. اما با وصف این حرف ها او دربرابرمن بسیار سرد ونامهربان بود . فقط همین قدر می گفت: مرسی، قربون شما . وبس!

 

 یک روز به این فکر افتادم که پیکره  یی ازوی بسازم وبه او تقدیم کنم تا دل سختش نرم شود ونیم نگاهی به من اندازد. خطوط چهره ، حالت چشمان، لبخند ، گودی های صورت ، چال زنخدان واندازهء قد وقامت او چنان در قلبم وذهنم حک شده بود که نیازی نبود تا دربرابرم بنشیند ویا از روی تصویرش پیکره اش را بسازم.

 

 دوهفته زحمت کشیدم .  پیکرهء زیبایی شد. وقتی که به او می نگریستی ، فکر می کردی که روشنک دربرابرت ایستاده است . روشنک با همان چشمان قشنگ وهمان جادوی نگاه.  شبی که از بودنش در اتاقش مطمین شدم، پیکره را گرفتم وبا حجب و کمرویی اتاقش را تک تک کردم. دروازه را که باز کرد، با نگاه سرد واستفهام آمیزی به صورتم خیره شد. من پیکره را به او تقدیم کردم ، به چشمانش نگریستم وداخل اتاقش شدم. روشنک پیکره را گرفت ، با دقت خاصی به آن نگریست وگفت : " آه ، این منم ؟ خدایا چقدرعالی هستش. چقدر ذوق واستعداد در ساختن آن به کاربرده اید. ممنون شما، مرسی آقای شرما "،  بعد به طرف الماری فلزی کوچک اتاقش رفت ، دستکولش را گرفت واز میان آن چند قطعه اسکناس را برداشت وبه طرفم درازکرد وگفت : " اگر کم است ، بگویید که بیشتر بدهم. .." دستش را پس زدم وگفتم : " این پیکره فروشی نیست. " پیکره را ازدستش گرفتم ، دروازهء اتاقش را محکم به هم زدم وهنگامی که به اتاقم رسیدم ، صدای ریزریزشدن شیشه های پنجرهء اتاق او وخرد شدن شیشهء قلبم را شنیدم.

 

    پس ازآن شب ،  روشنک خشمگین شده وبه مقامات اردوگاه شاکی شده بود که من شبها کا رمی کنم وخواب راحت اورا برهم می زنم. روابط ما پس ازآن بسیارتیره شده بود. دیگر درهنگام برخورد به همدیگر سلام نمی دادیم. وازمقابل شدن با هم ونگاه درنگاه انداختن به همدیگرمی گریختیم. تا این که آن شب برای نورس حادثه یی پیش آمد . شما با امبولانس رفتید ومن درآستانهء کمپ با خاطر پریش  منتظرباز گشت شما نشستم. چنددقیقه یی نگذشته بود که روشنک هم پیدا شد . آمد ودرپهلویم نشست واز من پرسید: " آقای شرما، شما چرا به خاطریک طفل بیگانه گریه می کنید؟ " با تعجب به صورتش نگریستم وگفتم : " برای این که هر انسان برادرانسان دیگر است. خواهرانسان دیگرو دوست انسان دیگر است. برای این که هیچ انسانی برای من بیگانه نیست." جوابم رانداد ، مدتی خاموش بود. به صورتش که نگریستم دیدم که اشک های مروارید گونه اش جاری شده است. دستمالم رابرایش دادم ، اشک هایش را سترد وازجایش برخاست ورفت، دستمالم را هم با خود برد..

 

   به اتاقم که آمدم، خوابم نمی برد. حوادث روز، از کج شدن دندان وخون شدن دهن نورس تا گریهء روشنک وپیداشدن فرزندان دوست شما محمود خان، باعث شدند که بیدار خوابی به سراغم بیاید. برخاستم، افزارهایم را گرفتم که نیم رخی از صورت زیبا ومعصوم نورس بتراشم وبرای شما تحفه دهم. سرگرم کاربودم که  دروازهء اتاق اوباز شد وحضورش را درپشت دروازهء اتاق خود احساس نمودم که ایستاده وگوش به در چسپانیده است. خواستم اوراغافلگیرکنم ولی همین که او احساس کرد که متوجه اش شده ام گریخت . با گریختن اوبدنم گرم شد، ضربان قلبم تند گردید. واحساس نمودم که آن غزال گریز پا را بیشتر از پیش دوست می دارم وبه شدت عاشقش هستم.

 

  اتفاقاً صبح همان شب ، هردوی ما در آشپز خانه ، چای وناشتای صبح را آماده می کردیم. من به بیرون می نگریستم ولی فکر وذهنم در نزد او بود وجرأت نداشتم ازوی بپرسم که چرا شب ها سرزیبایش را به دروازهء اتاق دیگران می چسپاند وچرا می خواهدازاسرار آنان سردرآورد؟ در همین فرصت شیرجوش آمده وسررفته

بود وتخم ها نیزازبس جوش خورده بودند، پوستهای شان را شگافته بودند. اما پیش ازآن که من متوجه شوم، روشنک ظرف های شیر وتخم را به کناری گذاشته وبه طعنه برایم گفت :

 

  - آقای شرما فکر تون کجاست ؟ خوب دیگر، آدم هایی که تا نیمه های شب چکش می زنند وغزل می خونند ومزاحم خواب دیگرون می شوند، باید اینجوری باشند..

 

  من پاسخی ندادم ، شیر وتخم را گرفتم ورفتم. صبحانه ام را خورده بودم که درزد. داخل اتاق شد ودروسط اتاق ایستاد. به مجسمه ها وپیکره ها نگریست وگفت : " واه ، واه، باور کردنی نیست. شما واقعاً یک استاد هستید، یک استاد زبر دست. چه پیکره هایی ساخته اید. چه قدر زنده اند، با آدم حرف می زنند انگار. اما آن هیکل را چرا پوشانیده اید؟ آیا ازاوبد تان می آید یا گناهی از وی سرزده است؟ " این بگفت وتا من به خودآیم ، با یک حرکت پارچه یی را که برروی پیکره اش انداخته بودم ، برداشت. پیکره را شناخت ، اشک از چشمانش سرازیر شد وناگهان بازوانش رابه گردنم حلقه کرد، برلبانم بوسه زد وگفت : " آره، من گناهکارم. منو ببخش .." وبعد پیکره اش را گرفت وگریخت ومرا در دنیایی از حیرت وبهت ؛ ولی پراز شادمانی فرو برد.

 

  شرما می گفت ، اکنون هیچ غم ودردی ندارد. تنها مشکلش مسأله دین وآیین است. او می گفت: " ببین آقای رحمت، روشنک مسلمان است ومن هندو. آیا من می توانم اورا به عقد خود درآورم ؟ آیا مسلمان ها اجازه می دهند ؟"  پیرمرد که از شنیدن قصه اش شادمان شده بود ، شوخی کنان برایش می گفت :

 

  - همان طور که خودت گفتی ، کارت با این ایرانی گک جور شده است ، به شرط آن که ازدینت دست بشویی وبه دین اسلام بگرایی ..

 

اما چون دید که شرمای مهربان به فکر فرو رفت وغمگین شد ، گفت :

 

- آقای شرما ! بسیار تشویش نکن. این جا اروپاست. اروپاازخود قانونی دارد وازدواج وتشکیل خانواده یکی از حقوق اساسی انسان ها شمرده می شود. تو خودت می بينی که در این جا حتا مرد با مرد وزن با زن ازدواج می کنند وآب از آب تکان نمی خورد. فقط یک مشکل وجود دارد که روشنک اندکی محافظه کار به نظر می رسد. اما شاید او به مشکل شرعی این مسأله اندیشیده باشد. تا جایی که من می دانم مرد مسلمان می تواند با زن هندو ازدواج کند ولی زن مسلمان نمی تواند با مرد کافر پیمان زناشویی ببندد. زیرا اولاد هایش به صورت طبیعی به دین پدرش گرایش خواهند داشت.

 

 شرمای مهربان با تشویش گفت : "بلی این مسأله جدی است. ولی هنوز زود است که به آن بیندیشیم." بعد از جایش برخاست وگفت می روم به نزد روشنک. وعده داریم ، می خواهیم با هم به مغازه برویم. یک جا سودا بخریم و بعد ازاین یک جا غذا بخوریم.

 

  شرمای مهربان که رفت ، پیرمرد با خود گفت ، عشق هم عجب پدیده یی است. نمی آید، نمی آید ولی اگریک بار آمد، سیاه وسفید ودین وآیین را نمی شناسد وهندو ومسلمان وگبر وترسا را به هم می رساند. واینک که شرما با خود قصه یی عشق را آورده ورفته بود، وپیرمرد را به یاد سارا انداخته بود، طبع غزل خوانی رحمت نیز گل کرده بود:

چون نای دل نوای غم عشق ســـرکند

یارب چه ها که با من خونین جگر کند

دوشم نخفت دیده زغوغای عشق کاش

امشب مــــگر فسانهء غم مختصر کنــد

دیشب میان گریه دل دردمـــــــــــندرا

گفتم خیال روی تو از سر بدر کــــــــند

....

 


رحمت الله را افسر بروتی مذکور موقع نداده بود که از جایش تکان بخورد. بردستانش ولچک بسته کرده بود. کاغذ ها واسنادی را که قبلاً ریزریز کرده ودر باطله دانی انداخته بود، درکیسه یی انداخته بودند وچند جلد کتابی که روی میزش بود گرفته بودند. بعد به تفحص وجستجوی الماری وسیف وکنج وکنار اتاق پرداخته و سرانجام رحمت را در برابر چشمان حیرت زدهء افسران وسربازان آن قرار گاه با همان وضع حقارت بار از اتاقش بیرون برده ودرموتری انداخته وبرده بودند.

 

  رحمت به خاطرداشت که اول اورا به تعمیر سابق وزارت دفاع برده بودند. به همان تعمیر کهنه وقدیمیی که از پنجاه متری اش دریای کابل می گذشت وپنجره هایش به طرف برج ساعت وپل محمود خان باز می شد. رحمت می دانست که این تعمیر متعلق به ریاست استخبارات وزارت دفاع بود؛ ولی اینک یکی از بخش های ریاست عمومی" اگسا" درآن جاگزین شده است.

 

 همین که موتر شان توقف کرده بود، رحمت را به اتاق تاریک ونمناکی انداخته بودند وولچک های دستانش را باز کرده و رفته بودند. درکنج اتاق درازچوکیی گذاشته بودند. فضای اتاق از بوی نم و بوی گند ، آگنده بود وشامه اش را آزار می داد. اتاق سقف بلندی داشت وروشنی اندازکوچکی که با میله های فلزی از بیرون محکم شده بود. دریچه بلند بود وحتا اگر کسی در طول دراز چوکی هم بالا می شد ودستش را دراز می کرد، به دریچه نمی رسید. این دریچه یگانه منبع نور بود. رحمت ازکاغذ های کثیفی که این طرف وآن طرف پراگنده بودند، دریافته بود که شاید روزی از این اتاق به منظورمحافظت اوراق واسناد استخباراتی استفاده می کرده اند.

 

 اگرچه اوایل ماه اسد بود، رحمت احساس سرما می کرد ومی لرزید. آیا این حالت ازترس او ناشی می شد، یا به خاطر سردی بیش ازحد اتاق بود؟ نمی دانست ؛ ولی نمی توانست انکارکند که گیر افتاده بود و زنده گیش به مویی بسته بود. ناگزیر بالای همان دراز چوکی ، دراز کشیده وبه فکر فرو رفته بود: چه واقع شده است ؟ جرمش چیست ؟ چه کسی اورا دردام این دژخیمان انداخته بود . درهمین افکار تیره وتارمستغرق شده وگذشت زمان راازیاد برده بود که دروازهء اتاق باز شده وافسر بلند قامتی که نامش را از سربازان شنيده بود، داخل گردید. این افسرتورن " فیروز" بود که بار دیگر به دستانش ولچک بسته کرده واورا بیرون برده بود.

 

  دربیرون هوا، گرگ ومیش شده بود. شب به زودی فرا می رسید. درختان سالخورده وپیر در همان سایه روشن شامگاهی با نگاه دلسوزانه یی به سویش می نگریستند وبا زبان حال به او می گفتند که کاری از دست شان برای رهاییش پوره نیست. سربازان مسلحی که در اطراف تعمیر قدیمی پاس می دادند ، نیزبا نگاه بی تفاوتی وی را نگریسته بودند. شاید بی تفاوتی آنان به خاطرآن بود که هرروز ده ها افسری را که مانند رحمت   به  اتهام خیانت به انقلاب باز داشت می شدند، می دیدند.

 

 فیروز خان رحمت رابا دونفر سرباز مسلح به موتری سوار کرده وحرکت کرده بود. تاریکی شده بود که موتر دم دروازهء " اگسا "ایستاده شده بود. رحمت را با خشونت از موتر پایین کرده ، از میدان وسیع واز دهلیزهای پیچ درپیچ عبور داده وبه اتاقی داخل کرده بودند. دراتاق میزها وچوکی های چندی دیده می شد. یک پایه ماشین تحریر،  سیف های فلزی والماری های پراز دوسیه ها وکارتن های اسناد ، اثاث اتاق را تشکیل می دادند. اتاق دروازهء آهنینی داشت با دوتا پنجرهء کوتاه وکم عرضی که با میله های فلزی محکم شده بودند. درسقف اتاق لامپ پر فروغی روشن بود که آن سرداب را مانند روز روشن ساخته بود.

 

 فیروز خان به رحمت امر کرد که بالای چوکیی که نزدیکش قرارداشت بنشیند. بعد به طرف میزی که در صدراتاق قرار داشت رفته و گوشی تلفون را برداشته وشماره یی را گرفته وگفته بود:

 

  - دگر من صاحب، مهمان منتظر شماست.

 

 چند لحظه بعد، مرد جوانی که سروصورت آراسته ومرتبی داشت داخل اتاق شده بود. دریک دست آن مرد بکس سیاه دستی " دیپلمات " ودردست دیگرش چیزی شبیه به دندهء پولیس های غند ضربه دیده می شد. همان پولیس هایی که با ضربهء یکی از آن ها توسط همین دنده ها، سارا به زمین افتاده بود ورحمت وی را به

دوش گرفته ازآن قیامت کبرا نجات بخشیده بود. با دیدن آن مرد، تورن فیروز کـُری های بوت هایش را به هم زده ، سلام نظامی داده وبی حرکت ایستاده شده بود. آن مرد به او گفته بود، خودت به وظیفه ات برو ولی سربازان را به داخل اتاق بفرست. با رفتن فیروز، رحمت فرصت یافته بود تا به سیمای مردی که دندهء سیاهی دردست گرفته بود و به اندازاو همخوانی نداشت، با دقت بنگرد. او مردی بود با سیمای جذاب ولبخند تمسخرآمیزی برلب. به سختی می شد برایش بیست وپنج سال داد. با داخل شدن او بوی تند ودکا درسرتاسر اتاق پراگنده شده بود واینک که آن مرد به نزدیکش رسیده بود، بوی ادوکلن" شیفر" روسی را که مشاور فربه ریاست توپچی با سخاوت استعمال می کرد ورحمت ازآن بوی نفرت داشت، نیزمی شنید.

 

  آن مرد همین که در یک قدمی اش ایستاده شده بود، بدون هیچ گونه سؤال وجوابی قفاق محکمی به رویش زده وعلایم رتبه وسردوشی های سرخ رنگ افسری را از پیراهن نظامی بهاری اش کنده وگفته بود : 

           "به خاینین به انقلاب برگشت ناپذیرمان، هرگز اجازه نخواهیم داد که از این علایم وسردوشی های مقدس نظامی استفاده کنند ودرتاریکی علیه ما تو طئه نمایند." معلوم بود که  آن افسر که فیروز وی را دگرمن خطاب کرده بود ، در کار خود وارد بود ومی دانست چگونه دراولین برخورد با متهمین، تخم هول وهراس را دردل های شان بکارد وازآنان چشم زهر بگیرد. رحمت خواسته بود ازاو بپرسد که به کدام حق وی را قفاق زده است وچرا سردوشی هایش را کنده است؟ اما آن مرد که در پشت سیمای جذابش قلب سیاه وبیرحمی داشت ، پیش از آن که واژهء چرا در ذهن رحمت شکل بگیرد، سؤالش را ازروی تجربه حدس زده ،  با دندهء برقی به جانش افتاده وگفته بود:  "پس تو خاین نمی دانی که چرا علایم وسردوشی هایت را کنده ام ؟ "

 

  شکنجه گر را همان سربازان مسلح ومرد دیگری که همان لحظه واردشده بود ، کمک می کردند. یکی از پاها یش گرفته بود ودیگری از دست هایش . اما با آن هم بدن رحمت ازاثر جریان شدید برق تکان می خورد. دست های به ولچک بسته شده اش را به صورت غیر ارادی تکان می داد . با تماس دندهء برقی به وجودش ، دندان هایش به هم می خوردند ، زبانش به کامش می چسپید ، آب دهنش خشک می شد. عرق مانند سیل ازسروصورتش جاری می شد وقلبش چنان می تپید که به نظرمی رسید همین حالا ازجایش کنده شده وبه بیرون از جسمش پرتاب می گردد.

 

  اولین تماس دندهءبرقی را رحمت بادشواری تحمل کرده بود ؛ ولی هنوز چیغ نزده و ناله وفغان سرنداده بود. تماس دوم دندهء برقی با بدنش، طولانی تر بود. یک دقیقه ، دو دقیقه؟ چقدر ؟ به خاطرش نمی آمد. شاید بیهوش شده بود واحساس زمان ومکان را ازدست داده بود. اما اکنون به خاطر می آورد که میر غضب از مقاومتش غضبناک تر شده وازوی خواسته بود تا زبانش راازدهن بیرون کند وبا همان زبانی که می خواست چرا بگوید ، دندهء برقی را تماس دهد. رحمت اکنون نمی دانست که چرا به دستور شکنجه گر وقعی ننهاده بود؟ آیا به خاطر آن که زبانش به کامش چسپیده بود ونمی توانست آن را بیرون کند، یا به خاطر آن که دیگر ازوی نمی ترسید . شاید هم  به خاطربوی بدی که ازدهن آن مرد استشمام کرده  بود،  آنقدرآبی  که دردهنش پیدا شده بود به روی مرد شکنجه گرش تف کرده بود.  پس ازآن همین قدر به یادش مانده بود که با همان دندهءبرقی ومشت ولگد چنان حسابش را رسیده بودند که باردیگر بیهوش شده ودنیا ومافیها را فراموش کرده بود. ...

 

  نیمه های شب بود که رحمت به خود آمده وچشمانش را گشوده بود. اورا در اتاق تنگ وتاریکی در کف سمنتی اتاق انداخته بودند. تاریکی غلیظی دراتاق حاکم بود ورحمت نمی توانست شال کهنه وظرف کثیفی را که در گوشهء اتاق نهاده بودند، ببیند. سروصورتش خونین بود واززخم هایش هنوزهم خون نشت می کرد. از فرط سرما می لرزید. زخم های سرو صورتش می سوختند واحساس می کرد که تنش را به چهاربند کشیده اند. اگر اتاق روشن هم می بود، رحمت نمی توانست با آن چشمان پف کرده که پرده یی از خون آن هارا پوشانیده بود، به وجود آن شال کهنه،  پی ببرد وبا انداختن آن بررویش ازلرزیدن بدنش جلوگیری کند.

 

 ماه رمضان بود. سحرنزدیک بود ، که سربازی دروازه رابازکرده بود . کاسهء غذا وظرف آبی درمقابلش گذاشته وبعد با لحن اسفباری گفته بود:

 

-"دگرمن صاحب ! نا ن نوش جان کنید. نیم ساعت بعد اذان می دهند. "، اما سرباز چون دیده بود که رحمت میلی به غذا خوردن ندارد، با دلسوزی گفته بود: " بخورید، بخورید، اگر نخورید پشیمان خواهید شد"، رحمت با چشمان بسته به طرفی که صدا را ازآن جا شنیده بود، نگریسته وگفته بود: "عسکر جان ، سگرت نداری؟ "

سربازپاسخی نداده ولی نیم ساعت بعد که برای بردن ظروف غذا آمده بود، قطی سگرت وگوگرد را در برابرش نهاده وشتابان اتاقش را ترک گفته بود.  

 

 روز بعد را رحمت درحالت بی خبری اززمین وزمان گذشتانده بود. می خوابید ، بیدار می شد ، سگرت دود می کرد. خوشبختی اش همین بود که وی را نیز تقریباً ازیاد برده بودند. زیرا آب ودانه را به خاطر ماه رمضان تنها درموقع افطار تقسیم می کردند. دژخیمان نیز که شب ها را به شکنجه دادن مخالفین خود به صبح می رسانیدند، در طول روز می خوابیدند. وسربازان نیز که به کار او کاری نمی توانستند داشت .

 

  شام که شده بود همان سرباز با ظرف غذا وچاینک وپیاله چای آمده بود. باز هم تأکید کرده بود که غذا بخورد. رحمت از لحن دلسوزانهء او درآن برهوت بی پناهی تعجب کرده وپرسیده بود، تو کی هستی که این چنین با من مهربان هستی ؟ سرباز گفته بود : " صاحب ! من میرویس هستم. " رحمت به چهره اش نگاه کرده بود. چهرهء سرباز به نظرش آشنا معلوم شده بود. اما هرچه به ذهنش فشارآورده بود، به خاطرش نیامده بود که او را چه وقت  ودرکجا دیده است ؟ بار دیگر با چشمان آماس کرده اش به صورت او نگریسته بود. آه ، پس این همان میرویس بود، همان سرباز جسوری که درغند جاجی بود وازشرفش دفاع کرده وبعد گریخته بود.

 

 رحمت ازدیدن میرویس سخت شادمان شده بود. باورش نمی شد که خداوند چنین لطفی درچنین حالتی به او ارزانی داشته باشد. چشمانش پراز اشک شده بودند که میرویس ، قطی سگرت دیگری را دربرابرش نهاده وگفته بود:

 

 - دگرمن صاحب ، من نیکی های شما را هرگز فراموش نکرده ام. شما با همه سربازان رویهء خوبی داشتید. دریکی ازروزها که نوکری بوديد، گناه بزرگی را که مرتکب شده بودم ، نادیده گرفته بودید. حالا موقعش است که هرچه ازدستم برآید درحق شما انجام دهم.

 

 - خودت دراین جا چه می کنی ؟

 

  - از غند جاجی که گریختم ؛ به پاکستان رفتم ومدتی در آن جا بودم. انقلاب که شد ، پدرم احوال داد که به وطن برگردم. پدرم دراین جا مدیر یک شعبه است. چون ترخیص نداشتم، واسطه ووسیله کرد ومرا به این جا آورد که خدمت عسکری ام را خلاص کنم. اما شما هر کار وخدمتی داشته باشید ، بگویید تا برای تان انجام بدهم. امشب نیز شمارا برای تحقیق می برند. خدا کند که تاب آورده بتوانید واقرار نکنید..

 

 این حرف ها را میرویس با صدای پست وترسان ولرزان ادأ کرده ورحمت رادرعالمی از تعجب وحیرت رهاکرده ورفته بود. با رفتن او رحمت از خود پرسیده بود، منظورش چه بود؟ چی را اقرار نکنم؟ من که کاری نکرده ام . عجب تصادفی ، میرویس کجا ومن کجا؟  اما آیا این تصادف بود یا یک دام ؟ آیا دژخیمان به وسیلهء میرویس می خواهند اززبانم حرفی  بکشند؟ اما نه، میرویس نمی توانست چنین کاری کند.نه ، نه ، اصلاً فکرش را هم نکن. وانگهی این حرف ها رابگذاربرای بعد. حالاکه سخت گرسنه ای. آخر، بیشترازبیست وچهارساعت می شود که لقمه نانی فرو نبرده ای.

 

هنوزآخرین پیالهء چای راننوشیده بود که میرویس دروازهء اتاق رابازکرده وبالحن غضبناکی گفته بود:

 " برخیز که ضابط صاحب آمدند" وپیش ازآن که افسرمؤظف داخل اتاق شود، وی رابه دهلیز تیله کرده بود. وبدینصورت نگذاشته بود که تورن فیروز داخل اتاق شده وفضای انباشته ازبوی ودودسگرت را ببیند واستشمام کند.

 

 شب دوم ،واقعاً شب وحشت ودهشت بود. شب به بازی گرفتن ، مسخره کردن و به هیچ گرفتن غرور وشرف آدم ها. رحمت که با محافظینش ازدهلیز می گذشت ، از هرسردابی ، از هر اتاقی وازهر کنج وکناری صدای ضجه ومویهء مرد ویا زنی را می شنید که درزیرشکنجهء افسران اکسا سرداده بودند. رحمت لنگ لنگان راه می رفت ولی سربازان اورا هل می دادند تا صدای ناله وفریاد شکنجه دیده گان را نشنود.

 

 


سرانجام اورا به همان اتاقی که شب گذشته شکنجه داده بودند، بردند وازوی خواستند تا بنشیند وبه پرسشهای دژخیمان پاسخ بگوید. درآن اتاق به عوض مستنطق دیروز، دونفردیگری دیده می شدند که معلوم بود مقام شان پایینترازدگرمن مغرور وظالم دیروزی نیست. آن دو ، چهره های عبوس ، خشمگین وپراز کینی داشتند. آنان رحمت را به نزدیک خود خواسته ، قلم وکاغذی در اختیارش گذاشته وگفته بودند، بنشینید وبه این پرسشها جواب دهید : کی هستید وچرادراین جا هستید ؟

 

 رحمت نوشته بود که چه نام دارد وکی هست وچون نمی دانست که برای چه وی را به آن جا برده اند، نوشت که نمی دانم، چرا مرا به این جا آورده اند.

یکی ازآن دو پرسیده بود: " یعنی تو واقعاً نمی دانی برای چه این جا آمده ای ؟"، رحمت گفته بود : " آنچه می دانستم ، نوشته ام. شما باید ازفیروزخان تورن بپرسید که برای چه مرا به این جا آورده است؟

 

 مرد دیگرکه چهرهء سرخ گونه یی داشت با داغ های چیچک وچشمان سبز وبروت های دبل تر ازبروت های فیروزخان ، ازجایش برخاسته وگفته بود : " – خاین پست فطرت ، پس تو نمی دانی ؟ " ، آن مرد سیم تابیدهء مسینی را که مانند چوتی دختران از چند سیم دیگر بافته شده بود ودرانجام آن شئی کوچک نوک تیزی مانند نوک خنجر محکم شده بود،ازبالای میز برداشته بود . سیم را بلند کرده وباتمام قدرت بربدن رحمت فرود آورده بود. قطرات خون از بدنش به هوا پراگنده شده بود. چشمان دژخیم را خون گرفته بود، دژخیم سیم تابیده مسی رابالا می برد ، پایین می آورد وبرهرنقطهء بدن قربانی اش که فرود می آورد قطرات خونش را به هوا می پراگند. دژخیم غضبناکتر می شد، بازهم ضربه می زد ومی گفت : " پرچمی بی شرف ، پرچمی خاین ! " می زد ومی زد وخسته گی نمی شناخت.می زد وبه تکرار می گفت :

 

  - پرچمی بی شرف، اقرارنمی کنی ؟ صابون من هنوز به جانت کارنکرده ، مرا درست نشنا خته ای ، مرا جیلانی می گویند، جیلانی ! تا حالا صدها نفر مثل تو را آدم ساخته ام..

 

  جیلانی که مانده شده وشروع به نفس نفس زدن کرده بود، شخص دوم که لباس افسری آبی رنگ قوای هوایی را به تن داشت وتا آن وقت از این طرف اتاق به آن طرف اتاق می رفت ومی آمد، تازه از آماده ساختن تیلفون صحرایی برای برق دادن متهم فارغ شده بود. او بطری های کهنه تیلفون رابا بطری های تازه چارج شده ، تبدیل کرده بود. انجام سیم ها رالچ کرده بود واینک بی صبرانه منتظر بود تا همکار سرخ چهره و آبله رویش نفس تازه کند وهردوبا هم برای برق دادن رحمت دست به کار شوند.

 

 تن پاره پارهء رحمت درد می کرد. جای ضربه های سیم تابیده می سوخت، روحش لبریزازخشم بود و چشمانش آگنده از نفرت. او حالا می دانست که به گناه ناکرده گرفتار شده ورهایی اش ناممکن است. اما او خودش را خوشبخت احساس می کرد، زیرا ازهیچ چیزی خبر نداشت . به همین خاطر بود که نمی توانست به چیزی اعتراف کند. واعتراف نکردن درآزمون بزرگ مبارزه، کارهرکس نبود. او که به تیلفون صحرایی می نگریست و می دانست که آن مرد خرد جثه چه خواب وحشتناکی برایش دیده است، به همین مسأله دلخوش بود که اگر بند ازبندش هم جدا کنند، نمی توانند وی رامجبور به اعتراف به عملی نمایند که انجام نداده بود.

 

  رحمت درهمین افکار بود که قابلوی تیلفون را به انگشتان پاهایش بسته بودند و" مانیاتو" یا دستهء آن را دور داده بودند. جریان قوی برق وی را از زمین بلند کرده ودوباره به زمین زده بود. فریاد موحشی از گلویش خارج شده بود وبی اختیار گفته بود: " بی انصاف ها پس چرا مرا نمی کشید؟ " ، شکنجه گران به قهقهه خندیده بودند ورحمت از هوش رفته بود. اکنون او که دراین اردوگاه بود وسگرت دود می کرد وبه آن روزها می اندیشید، یادش رفته بود که پس ازاولین شوک برقی چه مدتی بیهوش شده بود. اما هنگامی که سطل آب سردی را به رویش ریخته بودند، به هوش آمده بود. درهمان هنگام شنیده بود که تیلفون زنگ زده بود ومرد سرخ چهره پس از گفتگوی مختصری به طرف مقابلش گفته بود. "  نفراول بود، ما را خواسته است." همکارش پرسیده بود: " پس این خاین چطور می شود ؟ " مرد چیچکی جواب داده بود، هیآت تحقیق را روان می کنم. حالا مثل بلبل اقرار می کند.

 

  پس از رفتن آن دو، دو نفر دیگر داخل اتاق شده بودند. آدم هایی که به نظر رحمت رسیده بود، دراین ماجرا دخلی ندارند والمامور معذور شمرده می شدند. از چهره های خسته وگرفتهء شان نیز این امر به وضاحت پیدا

بود ورحمت می توانست با بودن آنان برای لحظاتی احساس امنیت نماید و سایه های هول یک شکنجهء دیگر را برای مدتی در پیرامون خود نبیند .

 

                  

  یکی از آندو مرد که صدای نازکی داشت به رحمت نصیحت کنان گفته بود:

 

  - رفیق ، نه خودت را آزار بده ونه ما را. فقط به آن عملی که می خواستید انجام بدهید ، اعتراف کن. یعنی به کودتایی که شما پرچمی ها برضد دولت خلقی به راه می انداختید. بگیر برادر نوشته کن ورنه برق داده برق داده جانت را می گیرند..

 

  رحمت گفته بود: -  کودتا؟ کدام کودتا ؟ 

 

  آن دو، نگاه معنی داری به روی همدیگر انداخته بودند وهمان مردی که صدای باریک ونازکی داشت، گفته بود :

- رفیق ما خیر ترا می خواستیم. حالا که اقرارنمی کنی ، نکن. فردا شب اقرار می کنی. خوب دیگرما می رویم وگزارش می دهیم که متهم حاضر به اعتراف نمودن حقایق نیست.

 

  رحمت را پس از ساعتی بار دیگر به همان سلول قبلی برده بودند. میرویس سرورویش را با پارچهء مرطوبی پاک کرده ، تختهء پشتش را چرب کرده ، دو قرص " اسپرین بایر " برایش داده وگفته بود :

 

 - امشب برخی ازرفقای تان اعتراف کردند. رئیس  اکسا خودش آمده بود. شنیدم که فردا اعترافات شان دراخبار می برآید. اما، آفرین خودت ، فقط یک شب دیگر هم مقاومت کنید. فقط یک شب دیگر..

 

 شامگاه روز بعد ، بار دیگر به سراغ رحمت رفته بودند واو رابه همان اتاقی که شب های پیش به غرض استنطاق وشکنجه برده بودند، می بردند. رحمت در دهلیز ، کبیر را دیده بود که با چهرهء خونین ولباس های پاره وپوره با دو نفر محافظ در حرکت بود. رحمت چشم درچشم او دوخته بود تا بفهمد که به کدام جرمی اعتراف کرده است یا نی ؟ اما ازسربلندی وغرور همیشه گی کبیر پی برده بود که دوست دیرینش همچون صخرهء خارا سخت ومحکم است و لب از لب نگشوده است.

 

 رحمت را بار دیگر ، شوک برقی داده ، مشت ولگد زده ، فحش وناسزا نثارکرده وسرانجام با ضربات کیبل خرد وخمیر ساخته بودند. رحمت حالا به خاطر می آورد که آنقدر بی هوش شده وبه هوشش آورده بودند که آخر های شب به هذیان گفتن پرداخته بود. درهمان هنگام بود که آدم قد بلند وشکم گنده یی ، با چشمان درشت وبه خون نشسته یی داخل اتاق شده بود. به احترامش شکنجه گران بی حرکت ایستاده شده بودند. آدم تازه وارد مست نبود، سیاه مست بود. سگرتی دردستش دود می کرد وهمراه او دو نفر دیگر که لباس های قوای هوایی را در برداشتند نیز وارد اتاق شده بودند. آدم شکم بزرگ وقد بلند ازشکنجه گران پرسیده بود :

 

 - این خاین اعتراف کرد؟

 

شکنجه گران گفته بودند ، نی رییس صاحب. او هوش وحواس خود را ازدست داده است. او یا هذیان می گوید یا در حالت کوما به سر می برد. دربدنش هم جای سالمی نمانده است. بدنش با جریان برق عادت کرده است. اگر شکنجه های دیگررا بالایش تجربه کنیم ، می ترسیم که مانند آن خاین دیگر بمیرد.

 

- آیا او تا حالا اعتراف کرده که پرچمی است ؟

 

- بلی صاحب! او نوشته است که پرچمی بود، پرچمی هست وپرچمی خواهد بود. نوشته است که از کودتا خبر ندارد واگرتکه تکه اش هم بکنیم ، چیزی نخواهد گفت. رحمت که این گفتگو را در میان خواب وبیداری شنیده بود وچشمانش را بعد ازدیدن ريیس آن مؤسسهء وحشت بسته بود، ناگهان احساس کرده بود که با آتش سگرت آن مرد درروی گونه اش ، سوزش وحشتناکی احساس می کند. بنابرآن فریادی ازحلقومش برآمده بود . فریادی وحشیانه یی که به سختی واژهء "پست فطرت" ازآن استنباط شده بود.

 

  با تداعی آن خاطرات تلخ ، پیرمرد دستش را به گونه اش برد. محل سوخته گی را که اینک لکهء بسیار کم رنگ وکوچکی شده بود، دست زد ، آه بلندی کشید ، سگرتی برایش روشن کرد، دود تلخ آن را به ریه هایش فرو برد . به قوغ آتشش نگریست وبار دیگر به همان لکهء کم رنگ که داوود وپروین همیشه از نزدش می پرسیدند که این چیست واز کجا پیدا شده ؛ دست کشید . لبخندی زد وخاطرات اندوهبارش را پی گرفت :

 

  درشب های بعدی که از وجود رحمت جز پوست واستخوان ، چیزی باقی نمانده بود، اگرچه شکنجه های شب های پیشین تکرار می شدند؛ ولی چون رحمت احساس می کرد که شکنجه گران به این نتیجه رسیده اند که یا او را بکشند واز شرش خود ها را نجات دهند ویا از شدت شکنجه بکاهند که وی به کوما وبیهوشی نرود وبه سوال ها جواب دهد، با اراده وعزم قوی تر به اتاق تحقیق می رفت. مستنطقین از وی می پرسیدند که آیا تو ، کبیر وهمایون واشرف را می شناسی ؟ رحمت پاسخ می داد: بلی آنان را می شناسم . آنان رفقایم هستند . آنان پرچمی های با شرف ووطنپرستی هستند.

 

 اما با این پاسخ ها موج دیگری از لت وکوب وشکنجه آغاز می یافت و باردیگر دهنش پراز خون می شد.آنان بار دیگر می پرسیدند که آگر آنان اعتراف کنند که علیه دولت خلقی کودتا می کردند وازآن موضوع ترا هم با خبر ساخته اند، آیا به جرمت اقرار می کنی ؟ رحمت در پاسخ می نوشت : اگر آنان چنین چیزی گفته یا نوشته باشند به او هیچ ارتباطی ندارد.

 

  دوشب ودو روز دیگر نیز گذشته بود ولی دیگر رحمت را برای ادامه تحقیق وشکنجه نخواسته بودند. میرویس عقیده داشت که دوشب پیش افسری را که هدایت الله نام داشت ، آنقدر شکنجه داده بودند که جان سپرده بود، بنابراین شاید علت وقفه در تحقیق همین امر باشد. به هرحال هر امری که بود، برای رحمت غنیمتی شده بود که تجدید قوا نماید و از بیدارخوابی مزمن عذاب نکشد.

 

  روز دیگر، فیروز خان تورن به سلولش آمده بود. با کری بوت، به شکمش زده وگفته بود، جل وپلاسش را جمع کند وبیرو ن شود. دربیرون موتر مینی بوس سیاهی که مخصوص بردن وآوردن زندانیان به زندان و به دادگاه بود، ایستاده بود. درآن موترشش نفر دیگر که صورت های شان را با کلاه های سیاهی پوشانیده بودند، دیده می شدند. رحمت را نیزبه داخل موتر تیله کرده بودند. کسی که کلاه سیاه رابه روی رحمت پایین می کرد، میرویس بود. میرویس عمداً کلاه را طوری کش کرده بود که رحمت با یک تکان می توانست آن را اندکی به کنار زند وبیرون را ببیند. رحمت نمی دانست که اورا کجا می برند ، به زندان یا به قتلگاه؟ اما میرویس به نجوا درگوشش گفته بود: " نترس ! "

 

 موترسیاه نیم ساعتی بالای جادهء اسفلت شده ،راه پیموده بود. بعد داخل سرکی شده بود که شیب ها وچقوری های زیادی داشت . تکان های موتر وسر شور دادن های رحمت سبب شده بود که کلاه سیاه کمی بالا برود ورحمت تعمیر مخوف وهولناک زندان پلچرخی را از دور تشخیص بدهد.

 

  آ ن روز هوا گرم وخفه کننده بود ودر دشت های بی آب وعلف وسوزان پلچرخی ، پرنده یی پر نمی زد. فضای دشت واطراف آن را گرد وغبار غلیظی فراگرفته بود وراه خامه ، موج دار وکج وپیچی که به زندان منتهی می شد ، همچون اژدهایی دردل آن دشت خزیده بود. در دور دست ها تک تک درختان خاک آلود وغبار گرفته یی که هیچ جنبش ونشانهء حیات درآن ها به چشم نمی خورد ، دیده می شدند و بدین ترتیب رحمت احساس می کرد که در زمین وفضای آن محیط ومحاط، غم ودرد موج میزند و روح وروان انسان را افسرده می سازد. اما موتر سیاه همین که به دروازهء بزرگ ورودی محبس رسید به طرف راست دورخورده ودر محوطهء وسیعی توقف کرده بود. آن جا شکم اژدها بود : زندان پلچرخی .

 

  افراد مؤظف ، سرنشینان موتر سیاه را پیاده کرده وبه صف بسته بودند. دیگران نمی دانستند که درکجا هستند ولی رحمت این امتیاز را داشت که می دانست این جا قتلگاه نیست وزندان است. اما چون وی هنگام پیاده شدن ، باردیگر با تکان دادن سر، کلاهش را پایین کرده بود، اکنون نمی دانست که در آن جا چه می گذرد ؟ صدای بهم خوردن کری های بوت های ساقدارسربازان که برخاسته بود وصدای قدم های محکمی که بلند شده بود، رحمت پی برده بود که باید فرماندهء زندان به آن جا آمده باشد. آن شخص در برابر زندانیان ایستاده شده و پس از مکث کوتاهی گفته بود، نام هرکسی را که خواندم یک قدم پیش رو بردارد وچنین خوانده بود:

 

 


- " خلیل !" ، صدای پایی برخاسته بود. سربازی به خلیل نزدیک شده بود . بعد صدای پاهای خلیل وسرباز شنیده شده بود که محوطه را ترک کرده بودند. پس از آن همان شخص گفته بود: " آصف ! " ، آصف پا پیش نهاده وسربازی به او نزدیک شده ووی را با خود برده بود. بعد آن شخص گفته بود : " ستار! " و ستار که رفته بود،آن مرد خوانده بود : " حکیم ! "، پس از خواندن نام حکیم بود که آن شخص گفته بود:" رحمت الله"

رحمت نیز یک قدم پیش گذاشته بود. سربازی دستش را گرفته ووی را با خود برده بود. رحمت تصور کرده بود که او رابه سلول انفرادی خواهند برد ولی همین که به دهلیز رسیده بودند سرباز، کلاه سیاه رااز سرش برداشته  ولچک دستانش را باز کرده ووی را به اتاقی داخل نموده بود که بیشتر از پنجاه نفرآدم درآن نشسته ، خوابیده یا ایستاده بودند .

 

 رحمت خویشتن را در اتاقی یافته بود که قبل از همه بوی سگرت، بوی نسوار دهن، بوی عرق تن وبدن وبوی ادرارآدم ها به پیشوازش آمده بودند. آن جا اتاقی بود بزرگ ولی بسیار کثیف با زندانیانی که قیافه های زردی داشتند وچهره های افسرده وپژمرده . پیراهن وتنبان های شان کثیف وچرکین ، موهای سروریش شان انبوه وآشفته ورسیده . ناخن های شان سیاه وچرکین ، دندان ها زرد ، لب ها ترکیده وتبخال بسته.

 

درسرتاسراتاق بستره ها هموار بود. بستره نه بل شال های کثیف ، ژنده وپاره بدتر از مال این اردوگاه. بستره هایی که بیشتراز پنجاه سانتی عرض وکمتر از یک ونیم متر طول داشتند وبه سختی یک نفر آدم را در خود جا می دادند. اتاق پر از مگس بود وپر از کیک وشبش ؛ ولی شگفتا که وجود آن ها از یاد همه رفته بود.

 

 زندانیان تازه وارد را خیره خیره نگریسته بودند. رحمت حیران مانده بود که چه کند. کجا بنشیند وچه بگوید؟ اما همین طوری اززبانش سخنی برآمده وگفته بود : " سلام رفقا ! " ، لختی نگذشته بود که ازمیان آنان چند تنی برخاسته وبه سوی او آمده بودند. او را درآغوش گرفته وبا وی دست داده بودند. بعد با محبت وصمیمیت رحمت را بالای بستره یی نشانیده بودند. یکی زخم ها یش را شسته بود ودیگری برایش تابلیت مسکن داده بود. اگرچه ماه رمضان بود، سومی آبی را با آب جوشی خود ساز به جوش آورده وبرایش چای دم کرده بود. چهارمی قرص نانی در برابرش نهاده وگفته بود، ضرورنیست تا بگویی کی هستی وچرا این جا آمده ای، ما همه چیز ها را می دانیم. بهتر است همین که نان وچای را خوردی، دراین بستره بخوابی وبه هیچ چیزی فکر نکنی. 

 

  رحمت همان طوری که چای رامی نوشید ونان را می جوید به همزنجیران خود نیز می نگریست. درآن اتاق آدم های مختلفی بودند. آدم هایی که هم ازلحاظ سن وسال باهم اختلاف داشتند و هم از لحاظ عقاید وافکار وهم از لحاظ ملیت وزبان. درمیان آن پنجاه نفر، هم آدم های سالخورده وپا به سن گذاشته موجود بودند وهم مردان وجوانان باتجربه وهم جوانان خام وبی تجربه. دربین آنان هم طرفداران سلطنت موجود بودند وهم هوا خواهان جمهوریت . هم جهادی ها بودند وهم چپی ها . هم پشتونان بودند وهم تاجک ها  وهزاره ها وازبک ها .ولی رحمت هنوز گیلاس چای راتا نیمه نوشیده بود که دانست پرچمی های اتاق ، بیشترین رقم را تشکیل می دهند.

 

رحمت تا نزدیکی های شام خوابیده بود. خواب عمیق وتفقد ودلاسا ومحبت دوستانش سبب شده بود که احساس سبکی  نماید . اما زخم های ناسور تن وبدن وانگشتان پا ها ، زخم سر وسوخته گی چهره ، که پیوسته سوزش می کردند، امانش را بریده بود. این زخم ها به ساده گی وبه زودی التیام نمی یافتند و مدت ها به کار بود تا جورشوند. حالا رحمت که سگرت دیگری آتش می زد، به خاطر می آورد که چگونه همان رفیقی که خویشتن را به نام " تواب " به وی معرفی کرده بود، اورا از خواب عمیق بیدار ساخته وگفته بود :

 

 - رفیق رحمت! بیدار شو، وقت بیرون رفتن ووضو گرفتن است..

                                                                                                           

 رحمت که با همان پیراهن وپتلون تکه وپارهء افسری ملبس بود، با تواب وعده یی از زندانیان بیرون شده بود ولی چون نمی توانست پا به پای دیگران راه برود ، عقب مانده بود. تواب دستش را گرفته ومنتظرش شده بود وبعد ها رحمت فهمیده بود که تواب چه گذشت بزرگی درآن روز نموده بود. آنان آرام آرام قدم برداشته بودند تا به حویلی زندان رسیده بودند. در آخر حویلی بیت الخلاء های چوبین بی در ودروازه گذاشته بودند. زندانیان در برابرهر مستراح به قطار ایستاده بودند. دراطراف شان سربازان مسلح پاس می دادند، تا کسی دست از پا دراز نکند. ساعتی گذشته بود تا نوبت به رحمت رسیده بود. وحالا او حیران مانده بود که چگونه

در برابر آن همه مردم رفع حاجت نماید. زیرا که درآن مستراح ها نه دری بود ونه پرده  ونه حتا حصیری آویخته بودند که شخص را در اثنای طبیعی ترین نیاز انسانی اش ازانظار مخفی نماید. رحمت به یاد داشت که درآن لحظه حرف های تواب به کمکش شتافته بود که زنهار شرم نکنی ، ورنه تا صبح حتا اگر مثانه ات هم بترکد ، کسی دروازهء اتاق را برایت باز نمی کند..

 

از آن جا رحمت وتواب به طرف تانکر آبی که به مسافـت ده متر دورتراز بیت الخلاء ها قرار داشت رفته بودند. تانکر آب سرپوش نداشت وباد های وحشی وطوفان هایی که از دشت پلچرخی بر می خاست ، خس وخاشا ک وگرد وریگ را دربین تانکر می انداختند . آب بد بو وکثیف بود و غیر قابل نوشیدن. اما تواب با ظرفی که به همراه داشت ، آب گرفته وگفته بود : " رفیق پشت سودا نگرد، همین آب هم گاهی دراین جا پیدا می شود وگاهی نه. این آب در این جا حکم آب زمزم را دارد." رحمت که اکنون فرصت یافته بود تا به اطراف حویلی نظرافگند، دربخش غربی حویلی ، خانمهای آراسته وخوش لباسی رادیده بود که آن ها نیز برای رفتن به مستراح به نوبت ایستاده بودند. بانو انی که نه حرکات ونه سکنات شان ونه طرزلباس پوشیدن وآرایش کردن شان با آن محیط همآهنگی داشت. رحمت تعجب کرده وپرسیده بود، این ها چه کسانی اند؟ تواب گفته بود ، این ها بقایای خانوادهء سلطنتی و محمد زایی هایی هستند که ازتیغ بی رحم سفاکان امین رسته اند.

 

 افطاررا که نموده بودند، دوشال کهنه وکثیف را سربازی آورده وبه روی رحمت زده ورفته بود. تواب برایش مشوره داده بود که نباید شب ها چای وآب فراوان نوشید ، زیرا در طول بیست وچهار ساعت تنها دو مراتبه دروازهء اتاق راباز می کنند واجازهء بیرون رفتن می دهند. البته در صورتی که ضرورت عاجل پیداشود، مجبور می شوی که در خریطهء پلاستیکی یا قطی خالی شیر خشک ویا کدام ظرف دیگری ادرار کنی و صدای اعتراض ونارضایتی هم زنجیرانت را بشنوی وتحمل کنی. اما حالا که تو مریض هستی ، می توانی استثنا باشی. رفقا رعایت حال ترا می کنند وترا می بخشند.  پس ازآن تواب یک قرص سپرین بایر که در آن جا مانند طلا ارزش داشت به رحمت داده بود وگفته بود، آرام بخواب. هرگاه قوماندان محبس آمد ، بیدارت می کنم.

 

 بدینترتیب رحمت شب اول را در زندان پلچرخی گذرانیده بود وهنوز چند روزی نگذشته بود که از بسا راز ها ورمز ها ونزاکت های آن زندان مخوف آگاه شده بود. مثلاً رحمت حالا می دانست که چگونه وچه وقت از همان تانکر بدون سرپوش آب بگیرد ، آبی که نه تنها برای استنجا نمودن، وضو گرفتن، غسل کردن، شستشوی لباس ، شستن ظروف وده ها ضرورت دیگر به کار بود. او دیگر می دانست که چه وقت از خواب برخیزد وباچه مهارتی خویشتن را به صف اول آدم هایی که به نوبت ایستاده بودند، جا دهد . اودیگر پی برده بود که صبح ها وعصرها وهر لمحه یی از شام ارزش دارد واین لحظه ها نباید هدربروند. اودیگربه ارزش زور وزر پی برده بود. ومی دانست که هرکسی که درآن باستیل روزگار،  پول داشته باشد به آرزوهای بزرگی مثلاً داشتن یک ناخنگیر، یا قیچی کوچک ، قلم خود کار، کاغذ ، بطری رادیو ، برس مو ، حتا رادیوی کوچکی دسترسی پیدا می کند. زیرا که سربازان هم آدم بودند وکدام آدم بود که دربرابر پول بی اعتناباشد.

 

 اما زور ، هنگامی به کار می رفت که مثلاً کسی از پهلوی پنجره ؛ بستره ات را به یکسو بیندازد وجایت را اشغال کند یا نوبت ترا درقطار رسیدن به مستراح بگیرد. ویا رفیق تازه واردت را فریب دهد یا دور از چشم تو به او ناسزا ودشنام نثار کند. آری در چنین مواقعی می بود که زور بازو در کار می بود وحق  به حقدار می رسید.

  

 رحمت اکنون یاد گرفته بود که چگونه شب ها سررا درزیرهمان شال کهنه پنهان کند وآنقدر در اندیشهء سارا ویاد سارا فرو رود که صدای خروپف پنجاه نفر همزنجیر خود را نشنود. یاد سارا اکنون لحظه یی اورا رها نمی کرد.سارا درد جانگزا وتلخی دیگری بود که درآن برههء زمان روح اورا زیرفشار قرار داده بود. رحمت با دردهای جسمی عادت کرده بود ولی ازدست رفتن سارا را نمی توانست تحمل کند. او درد می کشید ، عذاب می دید وبربخت شوم خود لعنت می فرستاد. رحمت شبها سارارا در خواب می دید. بارها با او درخلوتکدهء عشق می رفت. برموهای ابریشمینش دست می کشید ، به چشمان سیاه ونگاه افسونگرش خیره می شد. درعالم خیال او رابرهنه می ساخت. اندام وپیکر دلفریبش را، پستان های گرد وسفتش را ، گلوگاه بلند وسپیدش را بادست لمس می کرد و با لبان می بوسید. رحمت هر شب با سارا می بود وآرزو می کرد که تا صبح با او باشد. اما این آرزوهای کوچک به ساده گی میسر نمی شد. تازه شال کهنه رابرروی خود کشیده می بود

وچشمانش هنوز گرم نشده می بودند که دروازهء آهنین اتاق به شدت باز می شد. وفرماندهء مست ومغرور زندان همراه با گل آغای دلگیمشر داخل اتاق می شدند.

 

با داخل شدن آنان ، کسانی که بیدار می بودند ، به پا ایستاده می شدند. وکسانی که مانند رحمت دردمند وزخمی می بودند ویا پیرورنجور، با کری های بوت سربازان لگد باران می شدند. رحمت به پا ایستاده می شد واز نظارهء همزنجیران خود با آن گردن های خمیده ، جامه های کثیف ، چهره های خواب آلود وافسرده به شدت رنج می برد وحقارت را تا مغز استخوان های وجودش احساس می کرد.

 

 قوماندان محبس ، افسر میانه قامتی بود که بروت های سیاه دبل و تیپیکی داشت. رخسار وگونه هایش فربه بود ووقتی که حرف می زد ، گوشت های صورتش شور می خوردند. به طوری که آدم به این فکر می افتاد که در حقیقت همان گوشت ها حرف می زنند نه زبان نارسای قوماندان.  قوماندان همیشه مست ولایعقل می آمد و بدون موجودیت گل آغای دلگی مشر به سرکشی ودیدن زندانیان نمی پرداخت. گل آغای دلگیمشر، آدمی بود با قد بلند وصورتی پر از داغ چیچک. همین آدم بود که شنیدن نامش برای زندانیان وحشتناک بود. همو بود که اختیار مرگ وزنده گی زندانیان بلاک دوم را داشت. لگد زدن، قفاق زدن ، با قنداق کلاشینکوف به سر وروی زندانیان کوبیدن ، فحش دادن وتحقیر کردن زندانیان تیره بخت ، کار هر روزش بود. آن ها که داخل اتاق می شدند و لت وکوب حق وناحق گل آغا که پایان می یافت ، قوماندان شروع می کرد به ایرادخطابه واغلباً چنین آغاز می کرد :

 

  - خاینین ، وطنفرشان ( قوماندان وطنپروشان می گفت ) ، دشمنان آشتی نا پذیر ( او آشتی نافذیر می گفت ) انقلاب شکوهمند وبرگشت نا فذیر ثور! چه می گفتید، چه پلانی ( فلانی ) طرح می کردید؟

 

 این سخنان را با هیبت وصلابت وتحکم خاصی اداء می کرد واگر زندانی بدبخت وبی خبری مانند رحمت به چشمان او می نگریست ، می گفت :

 

  - دلگیمشر! بزن ، بزن این خاین را !

گل آغا به جان آن شخص می افتاد ، می زد ومی زد، آنقدر می زد که از دهن ودماغش خون جاری می شد.  بعد صدای قوماندان بار دیگر بلند می شد وخطاب به آن زندانی می گفت :

 

 - بگو که خائن هستم. بگو که وطنفروش هستم. بگو،زنده باد قوماندان دلیر انقلاب ( کوماندان دلیر انکلاب) ، مرده باد ببرک کارمل ، مرده باد ...

 

  زندانی تا وقتی لت وکوب می شد که لب هایش بجنبند و آن جملات اززبانش بیرون شوند . آنگاه قوماندان باد در غبغب می انداخت و نطق غرایی را شروع می کرد. نطقی که سر وآخرش معلوم نبود. مبتدا وخبر نداشت واز بس تکرار شده بود، زندانیان می دانستند که چه وقت نوبت فرمان های هشت گانه می رسد وچه وقت مسأله نان ولباس وخانه وچه وقت نوبت ناسزا گفتن ولجن پراگندن به آدرس خلایق ..

 

  - پهمیدید یا نپهمیدید ؟ شما خاینین باید بدانید که مرز ما انکلاب نمی شناسد. به تمام دنیا صادرش می کنم. همین سوسیالیست صادر می کنیم. هرکسی که دسیسه کرد، می کشیم. سرکوب می کنیم. جانش می گیریم. پهمیدید یا نپهمیدید ؟

 

 زندانیان مجبور بودند که بگویند ، فهمیدیم. پس می گفتند فهمیدیم وخودرا از لت وکوب دوباره نجات می بخشیدند. قوماندان باردیگر به سخن می آمد ومی گفت :

 

 - زنده باد انکلاب ، زنده باد ترکی صیب، زنده باد حپیظ الله امین کوماندان دلیرانکلاب ، مرگ بر...

 

 


با گفتن این شعار ها که زندانیان مجبور به تکرارآن بودند، قوماندان یک بار دیگر به چهرهء زندانیان می نگریست واتاق را ترک می گفت وزندانیان مستأصل وتا سرحد درد تحقیر شده را به حال خودرها می کرد.

مدتها گذشته بود تا میرویس مؤفق شده بود که خبر دستگیری وزندانی شدن رحمت رابه عثمان برساند. دراین مدت تواب برایش یک جوره پیراهن وتنبان خود را بخشیده وپول سگرت وچای وشکرش را نیز می پرداخت. روزی همان طوری که نشسته وزانوی غم در بغل نهاده بود، سربازی بسته یی به او داده ورسید خواسته بود. دربسته دو جوره پیراهن وتنبان وزیر جامه ، دوگرزسگرت،مقداری چای سیاه وهیل بود. مبلغ پنجصد افغانی راهم سرباز نقداً به دستش داده بود. پس ازآن روز بعدازهر دو هفته "روز پایواز ها "، عثمان می آمد. لباس های پاک ومقداری پول وسگرت تحویل می داد، لباس های چرک اورااز سربازان تسلیم می شد ومی رفت. عثمان گهگاهی پرزهء کوچکی رابا مهارت درمیان لباس ها جا می داد ودرآن می نوشت که همه زنده اند ومادر شب وروز برایش دعا می کند.

 

  رحمت الله مانند سایرزندانیان هیچ اطلاع وتصویر روشنی ازاوضاعی که در بیرون از باستیل پلچرخی می گذشت ، نداشت. او نمی دانست که در آن جا چه می گذرد. تلویزیون ورادیو دردسترس زندانیان نبود. رادیوی زندان صرف خبر های رسمی را پخش می کرد . روز نامه هایی که به زندان می رسید وگهگاهی سربازان بالای زندانیان به فروش می رسانیدند ، یا بسیار قدیمی می بودند ویا مطلبی نداشتند که برای زندانیان دلچسپ باشد.  اگر کسی پنهانی در زیر پتو ویا شال کهنه اش گاهگاهی مؤفق به پیدا کردن طول موج بی بی سی می شد وخبر های آن را جسته وگریخته می شنید، آن روز برای زندانیان جشنی محسوب می شد. خبر های تازه به سرعت برق منتشر می شدند وسخاوتمندانه به گوش زندانیان بلاک های دیگر وحتا خانوادهء سلطنتی رسانیده می شدند.

 

 اما با گذشت زمان ، هر روزسیلی ازبی گناهان تازه را به زندان می آوردند . کسانی که می آمدند خبر ازوحشت ودهشت واختناق بیشتری می دادند. آن ها حادثهء هرات وحوادث فرقهء ننگرهار ، بالاحصار کابل

میدان خواجه رواش را با آب وتاب بیان می کردند وزندانیان را ذوقزده می ساختند. زیرا بنا برآن گزارش ها وضع رژیم روز به  روز خراب تر تصور می شد و زندانیان به این نتیجه می رسیدند که رژیم امروز یا فردا سقوط خواهد کرد.

 

  در همان شب ها درمحبس پلچرخی نیز وقایع هولناکی اتفاق می افتاد. شبی رحمت پس از وارسی قوماندان زندان، تازه سرش رازیرشالش برده ودر آغوش آرزو ها وخواهش های پر تپش اش خفته بود که ناگهان صدای فیرهای پی درپی کلاشینکوف از بخش شمالی زندان به گوشش رسیده بود. رحمت ورفقایش هراسان شده بودند زیرا شنیده بودند که مجاهدین بالای زندان حمله کرده ، و پس از گرفتن کنترول زندان، دوستان خود را رها کرده ، چپی ها را به قتل رسانیده وزندان را آتش خواهند زد. اما صبح معلوم شده بود که عده یی از زندانیانی که بنا بر امر حفیظ الله امین به پولیگون یا قتلگاه پلچرخی می بردند، دریک حرکت شجاعانه بالای محافظ دروازهء بلاک هجوم آورده ، اسلحهء او را ربوده وخواسته بودند به اتاق قوماندان زندان داخل شده واو رابه قتل برسانند. اما آنان اشتبا ه کرده به اتاق دیگری داخل شده وپهره دار دروازه را ازبیرون بالای آنان قفل کرده وقوماندان از مرگ حتمی نجات یافته بود. قوماندان زندان پس ازآن توسط پرتاب بم دستی کسانی را که در اتاق زندانی شده بودند ، از پا درآورده وبعد همهء آنانی را که درصحن حویلی بودند کشته بود.

 

***

 

  یک سال اززندانی شدن رحمت گذشته بود . در کشور جاگزینی سیاسی دیگری رخ داده بود. رهبر کبیر به وسیلهء شاگرد وفادارش سر به نیست شده بود. قاتل مکارش ، زمام امور حزب ودولت را دردست گرفته بود.

او قانونیت ، عدالت و مصئونیت را اعلان کرده و جنایاتی را که رژیم مرتکب شده بود، به دوش سلف اش انداخته بود.

 

 هنوز دوهفته یی از این تاج پوشی نگذشته بود که روزی رحمت رابه دفتر زندان خواسته وبه وی سندی را تسلیم کرده بودند. آن سند، سند رهایی وی اززندان بود

    هنگامی که دروازهء بزرگ زندان پلچرخی، در عقبش بسته شده وقدم به بیرون گذاشته بود، باورش نمی شد که آزاد شده باشد. فکر کرده بود که درعالم خواب ورؤیا است وآنچه می بیند حقیقت ندارد. اما نه او خواب نبود و آنچه روی داده بود، حقیقت داشت.  درهمان لحظه صدای موتر تکسیی برخاسته بود. تکسیی که معلوم نبود در آن جا چه می کند؟ شاید افسری ازافسران زندان یا سربازی را که به شهررفته بود، به زندان رسانیده بود وبرمی گشت. اما این موضوع که تکسی درآن جا برای چه کاری آمده بود، مهم نبود. مهم آن بود که اکنون زندان پشت سرش قرار داشت باهمه  ماجراها و پلشتی ها وزجرها وتلخی هایش. درموتر که نشست وبه چهار طرفش نگریست متوجه شد که آخرین روزهای پاییزاست. درآسمان تکه های خرد وبزرگ ابر با تنبلی از روی قرص زرین خورشید کنار می رفتند وبا بخل وحسادت ازعریان شدن چهرهء درخشان فرزند آسمان جلوگیری می کردند. اما قدر مسلم این بود که آسمان ، آسمان دیروز نبود. آسمان پهناوری بود که به زودی آبی ، آبی می شد و هوا وفضای آن دشت غمزده را دگرگون می کرد. دشت پلچرخی نیز ،همان دشتی نبود که درروز به زندان رفتن دیده بود. دشت اینک غبار آلود نبود، هوایش پاک وشفاف شده بود ورحمت می توانست تا دور دست ها نظر اندازد وقله های کوه های صافی وماهیپر را که تا دل آسمان بالا رفته بودند، تماشا کند. از جادهء عمومی که به سوی شرق امتداد یافته بود، صدای غرش انجن های موتر های لاری ها ، تیز رفتار ها، تانکر ها، وزرهپوش ها به گوش می رسید وازاین که زنده گی همچنان که پیش از رفتن رحمت به زندان ادامه داشت، حالا هم ادامه دارد، خبر می داد.

 

  در سرک عمومی که رسید، دیگرکاملاً باور کرده بود که به آزادی این بزرگترین موهبت هستی دست یافته است. به خانه که رسیده بود، چشمانش پراز اشک شده بود. دروازه را مادرش باز کرده بود. مادری که اکنون گیسوانش خاکستری نبود، سپید شده بود وکمرش خمیده بود. مادرناباورانه دستش را سایبان چشمانش ساخته بود وهمین که پسرش را شناخته بود، صیحه یی کشیده ودرآغوشش از هوش رفته بود. اکنون رحمت به یاد می آورد که چگونه مادر را در بغل گرفت وچگونه احساس کرد که او مانند یک پر سبک ولطیف است. یادش آمد که مادررابالای دوشک گذاشت. آبی به صورتش زد ، دستان نحیف ولاغرش را دردست گرفت ، بوسه زد وبه چشمانش مالید. مادربه هوش آمد، چشمانش را باز کرد وگریست. های های گریست ، پسرش را درآغوش گرفت ، قربان صدقه اش رفت واشک شوق وشادمانی از چشمان پرازآزرمش جاری شد.

 

  رحمت سر به زانوی مادر گذاشته بود. او نیز می گریست. بلند بلند می گریست وبا خود می گفت : مادرم ، ای نازنین ترین موجود زنده گی ام، آیا خبر داری که تا چه اندازه برای همین چند لحظه سر نهادن به دامان پاکیزهء تو، بی قرار وبی تاب بوده ام. آه که چه موهبتی است مادر داشتن. سرت رابه دامان پاکش می گذاری ، بوی خوش گیسوانش را، عطردل انگیز بدن مقدسش را استشمام می کنی، چشم در چشم مهربانش می دوزی، صدای قلب کریمش را می شنوی ، بر دستان لطیفش بوسه می زنی ، رازهای نهانت رابرایش بازگو می کنی. گاهی هم بهانه می تراشی ، ایرادمی گیری ، پرخاش می کنی ، قهر می شوی ، غضب می شوی ولی هرچه می گویی وهرچه می کنی ، او به جان ودل می پذیرد وهرگز ازتو آزرده نمی شود، زیرا که درصفای قلبش ، درنوازشش ، در مهر ومحبتش ، درکرم ودرعدالتش هیچ شایبه یی نمی تواند راه یابد.

 

  مادرش راه می رفت، دورش می چرخید، اورا طواف می کرد ، هرچه در خانه بود ، بالای سفره می نهاد ومی گفت :

 

   - الهی صدقهء سرت گردم . چه گشته ای ؟ یک تکه پوست واستخوان!  بلایت رابگیرم، کاش زنده نمی بودم وترا در این حال وروز نمی دیدم. وای وای خدا جان، آن مردم چقدرظالم بودند، خدا می داند که چقدرترا زجر داده اند. رویکت را کی سوختانده ، ناخن های پاهایت چرا سیاه شده اند، این چشمان چرا اینقدر چقوررفته اند؟ الهی تخت وبخت شان چپه شود. خدا جزای شان رابدهد. ببین که بچه های بی گناه ما را به چه حال وبه چه روزی انداخته اند ؟

 

 رحمت به چهرهء گریان مادر خیره شده بود. درژرفای چشمانش نگریسته بود، وبا گذشت هرلحظه احساس کرده بود که مادرش بار دیگر جوان شده ، کمرش راست شده واز باز یافتن او تا چه اندازه شادمان وخوشبخت است.

 

هنوز عصر نشده بود که همسایه ها خبرشدند. عثمان وفرزانه نیز یکی پی دیگری رسیدند ، دوستان ونزدیکان پیدا شدند. فرخنده وشوهرش نیز آمدند و آن خانهء غمگین وتاریک را به یک خانهء شادمان و خوشبخت مبدل ساختند.

 

  چند روز اول هرکسی که می آمد، رحمت را مجبور می ساخت که ازلحظهء دستگیری تا زمانی که به خانه برگشته بود، تمام حوادث را قصه کند ویک حرف را هم فراموش نکند. رحمت از بس که آن قصه های پراز درد واندوهش را تکرار کرده بود، خسته شده بود. دلش می خواست بیرون برود ، دلش می خواست دوستان از وی تحقیق نکنند. می خواست او رابه حال خود بگذارند ؛ ولی یا دوستان نمی گذاشتند ویا مادر که هنوز هم در دور وپیشش می پلکید واجازه نمی داد که پسرش گیلاس آبی را خود بردارد وبنوشد ، بنا برهمان عادت قدیم مانع رفتنش می شد ومی گفت :

 

 - بچه ام ، هنوز شخی پا هایت نبرآمده ، زخم های انگشتان پاهایت خوب نشده، آخر در این ملک سبیل مانده چه مانده است که برای دیدنش اینقدر بی قراری می کنی.

 

یا می گفت : - امروز مامایت واولادهایش می آیند. ببین که عین ازمزار شریف می آیند. اما تو بیرون می روی ؟ بیرون چه می کنی ؟ اگرازمن می شنوی پشت رفیق ورفیق بازی نگرد، جان مادر ، ازدست همین رفیق هایت یک سال دربندیخانه افتادی . رفیق است که آخر بلای جان آدم می شود وشهادت ناحق می دهد. احتیاط کن بچه ام ، جان مادر، احتیاط کن. خدا داغ هیچکدام تان را نشانم ندهد.

 

  ولی مادر چه می خواست ، چه نمی خواست ، پس از گذشت چند روزی پی برد که آدم زنده را نمی توان در قفسی محبو س کرد. پس همین که رحمت را آزرده خاطریافت، اجازه داد که بیرون برود ولی زود برگردد: 

 

 - امشب مهمان داریم. خسران های فرخنده به دیدنت می آیند. وقت بیایی واز سر راهت میوه بخری .

 

  همین که از خانه بیرون شد، انگار بال کشیده باشد. چند جا بود که باید می رفت وچند کاری بود که باید انجام می داد. در موتر تکسی که نشست ، آدرس منزل تواب را داد. تواب پرزه خطی نوشته بود که باید حتماً به دست خانمش می داد. رحمت نیکی ها وکمک های تواب را فراموش نکرده بود وخویشتن را سخت مدیون احسان او می یافت. می رفت که هم پرزه خط را برساند وهم به خانم دوستش بگوید که هرچه در توان دارد وهرچه ازدستش پوره باشد ، دریغ نخواهد کرد. میرویس راهم می خواست ببیند . میرویس هم به او بسیار کمک کرده بود. مدیون او نیز بود ؛ ولی نمی دانست که چگونه اورا پیدا کند. او تنهایک باربه نزد عثمان رفته بود ولی نگفته بود که تا هنوز در اکسا سربازاست ویا ترخیص شده است ؟

 

 رحمت نامهء تواب رابه همسرش سپرده بود.  به پرسش های فراوان او درموردصحت وسلامتی شوهرش پاسخ گفته بود وپاکتی را که یک اندازه پول درآن نهاده بود، درزیر دوشک گذاشته وخداحافظی کرده بود. رحمت بار دیگر درتکسی نشست وبه مرکز شهر رفت. درآن جا به چند اداره سر زد وپرزه های رفقایش را که آورده بود، به اقارب شان تسلیم کرد. از این دستفروش وآن دستفروش چند تا کتاب ومجله وروزنامه خرید وآرام آرام  به سوی خانه رهسپار گردید.

 

  درمرکزشهرسیل مردم را دید که برخی شتابان وعده یی تفرج کنان درحرکت اند. هرکدام هدفی ومقصدی دارند که باید به سرانجام برسانند. رحمت آدم هایی را می دید با قیافه های افسرده ، عبوس وپر تشویش، وآدم هایی راکه درحرکات ورفتارشان نوعی لاقیدی وبی اعتنایی نسبت به آنچه دراطراف شان می گذشت ، دیده می شد.  ولی به ندرت با مردمی هم برمی خورد که صدای خنده وشادمانی شان بلند باشد. به همین سبب به این فکر افتاده بود که اینک پس از یکسال که زادگاه عزیزش را می بیند ، تصور می کند که مردم آن عوض شده اند. مردم بیگانه یی وارد شهر شده اند. مردمی که به ندرت می خندند ویا اصلاًبا واژهء خندیدن بیگانه اند.

 

  درمرکزشهر دکان ها باز وپر وپیمان از اغذیه وامتعه والبسهء گوناگون بود. رحمت ازگذر" خیابان " می گذشت. گذری که بازار ها ، سرای ها وکوچه های تنگاتنگ وپر جنب وجوش داشت. گذری که روزی روزگاری ، قلب کابل شمرده می شد وهرچه دلت می خواست درآن جا پیدا می کردی. از شیر مرغ گرفته تا جان آدم.

اگرچه سیما وچهرهء این گذر را در سال های پسین تغییر داده بودند وحتا به  نام وهویت آن نیزدستبرد زده بودند؛ ولی با این وصف آن گذرهنوزهم یک سر وگردن بلندتر درمیان کوچه ها وگذر های کابل قرار داشت و هنوز هم اصالت یک محل زنده وجوشان وخروشان شهر کابل را در خود حفظ کرده بود. زیرا هنوز هم در نانوایی های آن جا، نان های بریانی به درازای قد نورس می پختند . نان هایی که عطر اشتها برانگیزی از آن ها بر می خاست وقدم های دارا وناداررا به یکسان سست می کردند. یا هنوز هم در آن گذر، دکان های کوچک ترشی فروشی ، مربا فروشی ، شیر وماست ومسکه وقیماق فروشی پهلو به پهلوی هم قرار داشتند ودستان فراوانی را وادار می ساختند که به جیب ها بروند، و دست خالی به خانه بر نگردند. هنوزهم در اینجا دکان های ماهی فروشی وجلبی پزی قرار داشتند وآن طرف تر از این ها، دکان صوفی "رمضان" حلیم فروش  و در اعماق این گذر هم ، لنگر" سلیمان" کبابی گرم بود وکورهء کرایی پزی اش فروزان. چند قدم دیگر که می رفتی ، می رسیدی به بازار چینی فروشی وبوت دوزی. از آن جا که می گذشتی ، کشمش فروشی بود وسرای ها ومارکیت ها وحمام های عمومی زنانه ومردانه . اگرچه در دل این گذر سرکی کشیده بودند و نامش را گذاشته بودند " جادهء نادر پشتون " ولی کابلیان ورندان این گذر هنوز هم آن را گذر خیابان می گفتند وحاضر نبودند نام تحمیل شدهء خاندان نادررا برلب آورند.

 

 


December 18th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب